بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

روزه به دنیا اومدنت پسرم

1392/12/10 23:22
نویسنده : مامان
439 بازدید
اشتراک گذاری

 زمینی شدنت مبارک فرشته نازم

روزه سه شنبه 6 اسفند بود که مثل هفته های آخر بارداری با مادرجون رفتیم بیمارستان برای ویزیت هفتگی که دکتر دید تاریخ بارداری در سونوگرافی 39 هفته و 2 روز و بر اساس LMP 41 هفته است که همون موقع ختم بارداری رو اعلام کرد و گفت برو اورژانس برای بستری اونجا بود که بعد از معاینه گفتند نمیتونی زایمان طبیعی داشته باشی و باید سزارین بشی اصلا باورم نمیشد که با هم بودنمون تموم شده و دیگه میای تو بغلم واقعا شوکه شده بودم و استرس داشتم.

کارهای بستری رو مادرجون انجام داد و به بابات زنگ زد و گفت بیا که پسرت داره به دنیا میاد. بابات هم شوکه شده بود و اولش باورش نشده، حتی میگفت از حولش موقع اومدن به بیمارستان خیابون ها رو قاطی کرده بوده و اشتباه رفته چند بار دور زده تا پیدا کرده و رسیده.

ساعت 12 ظهر موقع اذان بود که کارهای بستری من تمام شد و من تو دلم داشتم برای تو و خودم دعا میکردم که سالم برگردیم.

منو بردن اتاق عمل و کارامو برای عمل انجام دادند. به کمرم آمپول بی حسی زدند و زود خوابوندند و جلوی چشمم پارچه کشیدند دیگه هیچی حس نمیکردم که یهو صدای گریه تورو شنیدم. اصلا باورم نمیشد از پرستار پرسیدم صدای چیه؟ خندید و گفت: صدای بچت، نمیدونی تو همون حال از ذوق اشک ریختم. سرم رو برگردوندم، دیدم دهنتو ساکشن کردند، با پوار بینی تو تمیز کردند، بدنتم تمیز کردند بعد کف پاتم تو استمپ زدند و پای چند تا کاغذ زدند.

فرشته من تو ساعت 1:45 ظهر با وزن 3380 کیلوگرم، قد 50 سانتیمتر، دور سر 5/35 سانتیمتر، دور سینه 33 سانتیمتر و گروه خونی B+ تو بیمارستان آرش به دنیا اومدی و زمینی شدی.

حدود ساعت 2 ظهر بود که از پرستار پرسیدم دارن چه کار میکنن، گفت: دارن پوست شکم رو میدوزن و من اصلا حس نمیکردم. ساعت 2:45 دقیقه تو ریکاوری بودم و بعد من رو بردن تو بخش.

دیدم ساعت 3 شده و تخت های بغلی ملاقاتی دارند و من ندارم با اینکه حدس میزدم همه پایین باشند، به یکی از ملاقاتی های تخت بغلی شماره تلفن مادرجون رو دادم که بگه من اومدم تو بخش که در دسترس نبود و من شماره بابایی تو دادم و اون خانم به بابات گفت که من تو کدوم اتاقم و زمانی نگذشت که دیدم بابایی، مادرجون، مامان بزرگ، بابابزرگ، خاله فاطمه، خاله سمیرا و سوگند و چند دقیقه بعد آقا پژمان (بابای آبجی سوگند) اومدند و منو دیدن و تو رو هنوز نیاورده بودند پيش من که خاله سمیرا طاقت نیاورد و رفت تورو آورد.

همه خوشحال بودند و تو رو میدیدند و نظر میدادن، بابایی وقتی تو رو دید از خوشحالی اشک شوق تو چشماش جمع شد.

ساعت ملاقات تموم شد و همه رفتند، من و تو و مادرجون موندیم، پرستارها یاد دادند که چطوری شیر بدیم ولی من هر کاری کردم شیرم نیومد بعد پرستار اومد و گفت شما دریچه های شیرتون بسته است که شیر نمیاد، مادرجون تو رو برد اتاق نوزادان و اونجا با سرنگ به شما شیر خشک دادند تا گرسنه نمونی عزیزم.

خلاصه اون شب تو بیمارستان تا صبح به سختی گذشت، فردا صبح دکتر آمد برای ویزیت و گفت من باید یک شبه دیگه بمانم و اگر بخوام برم خونه باید مسئولییتش را بپذیرم که منم قبول کردم و یک شبه دیگه موندم.

 

راستی قرآن بالای سرتو مامان بزرگت برات آورد و کتاب داستان بالای سرتم آبجی سوگند آورد گفت شب برات بخونم تا بخوابی

 

این عکسم تو بغله منی عزیزم

 

اینم اولین عکست با خاله سمیرا و آبجی سوگند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)