بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

پسر گل مامان و بابا

داستان زردی گرفتنت عزیز دلم

1392/12/12 13:33
نویسنده : مامان
184 بازدید
اشتراک گذاری

شب دوم بیمارستان حدود ساعت 10 شب بود که پزشک اطفال دوباره تمام نوزادان رو ویزیت کرد بعد از ویزیت تو، دکتر به ما گفت که شما زردی داری و چون دستگاههای زردی نوزادان بیمارستان پر هست باید با آمبولانس انتقالت بدهند بیمارستان کودکان بهرامی و اینکه حتما باید بابات بیاد و نباید تا صبح صبر کرد چون خدایی نکرده ممکنه بره تو خونت و مجبور بشن خونت رو عوض کنند.

نمیدونی چه حاله بدی داشتم، مادرجون هم حسابی حول کرده بود. بنده خدا بابایی کلی ترسیده بود و سریع خودشو رسوند بیمارستان و با مادرجون شما رو با آمبولانس بردند بیمارستان بهرامی و بستریت کردند و مادرجون دیگه پیشه شما موند.

نمیدونی اون شب همه چه حاله بدی داشتند. بابات که غصه میخورد، من که تا 4 صبح فقط گریه میکردم طوری که همراه های بقیه میامدند و منو دلداری میدادند، خاله سمیرا که میگن از گریه نفسش بالا نمیومده، خاله فاطمه هم به گریه افتاده بود. مادرجون پیشه شما بود و مرتب با من در تماس بود و گزارش حالت رو میداد.

روز بعد صبح بابا اومد بیمارستان آرش و کارهای ترخیص من رو انجام داد و من مرخص شدم بعد دوتایی با هم دیدن شما آمدیم.

اونجا من هم باید آزمایشی میدادم و این کار را کردم و اومدیم پیشه شما، مادرجون میگفت دکتر گفته پیشرفته حالت خوب بوده چون اول دستگاه دیگری بود و حالا دستگاه را عوض کرده بودند و دستگاه معمولی تری برات استفاده کرده بودند (بمیرم چشمات رو بسته بودند).

صبح جمعه دستگاه رو خاموش کرده بودند و گفته بودند باید مادر بیاد تا مرخصت بکنند. من و بابایی و خاله فاطمه بنده خدا که از شبه قبل خونه ما مونده بود و به حاله من میرسید با هم اومدیم و شما مرخص شدی به خونه خودت اومدی عزیزم. (خیلی خیلی خوش اومدی عزیزم).

خوشگل مامان یادت باشه عزیزم اگر روزی اومد که مامان نبود اینا رو برات تعریف کنه بدون و قدر مهربونیهای مادرجون رو بدون عزیزم بدون که برات خیلی زحمت کشید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)